دانلود آهنگ , SMS , عکس توپ , نرم افزار , فیلم داغ , موبایل 2013 , دانلود عکس و اس ام اس

آهنگ های جدید و نایاب و موزیک ویدئو های جدید در نایس اس ام اس دانلود فیلم های داغ

دانلود آهنگ , SMS , عکس توپ , نرم افزار , فیلم داغ , موبایل 2013 , دانلود عکس و اس ام اس

آهنگ های جدید و نایاب و موزیک ویدئو های جدید در نایس اس ام اس دانلود فیلم های داغ

رمان عاشقانه عسل - قسمت دوم

رمان عاشقانه عسل - قسمت دوم 

Www.Nice-sms.iR 

 

 

 

کلاسور از دستم افتاد و کاغذهای سپید بر روی زمین پخش شدند، با شرمندگی داشتم او را نگاه می کردم که خم شده بود و کاغذهایم را دسته می کرد، آن ها را به دستم داد و باگفتن "بیشتر دقت کن" از من فاصله گرفت....

فقط لحظه ای نگاهم با نگاهش در آمیخت که کاغذ ها را به من داد و من حتی فرصت نکردم از او معذرت بخواهم...
از سرعت قدم هایم کم کرده و به سوی دبیرستان رفتم. همه چیز برایم غریب و نا شناخته بود، حیاط مدرسه... درخت های چنار قدیمی.... بوفه ای که در انتهای حیاط  بود. بابای پیر مدرسه مرا به سوی دفتر برد و خانمی که اسدی صدایش می زدند کمک کرد تا کلاسم را پیدا کنم. در زدم و پس از ورود مستقیما به ته کلاس رفته و روی صندلی آخر نشستم و بی توجه به سخنان معلم سرم را روی میز گذاشتم و به بغضی که داشت خفه ام می کرد اجازه ی شکستن دادم... دلم گرفته بود و بی مهابا می گریستم، در آن لحظات به مادرم فکر می کردم و به فواد که یقین داشتم پدر حوصله اش را ندارد و حتما به او خوب نمی رسد... به دبیرستان قدیمی ام و به همکلاسی هایی که داشتم... گوشه ای از ذهنم نیز به آن پسر تعلق گرفته بود و به خودم ناسزا می گفتم
که چرا بیشتر مواظب نبودم ! حالا او فکر می کرد من یک دختر بی حواسم... اما خوب چه اهمیتی داشت ؟ هر چه می خواست فکر کند.
 

 

 اس ام اس تازه داری ؟ بفرست ۰۹۳۹۷۲۲۰۴۰۰ 

●.●●..●● بقیه ی رمان در ادامه ی مطلب ●.●●..●●

نظر یادتون نره دوستان گلم

 

در این افکار بودم که احساس کردم دستی شانه ام را تکان می دهد . سرم را بلند کرده و با چشمانی خیس به صورت معلم خیره شدم... عجب چشمانی داشت!
-عزیزم حالت خوب نیست؟
خواستم چیزی بگویم ، اما اشک امانم نداد.
- تازه واردی؟
باز هم نگاهش کردم ، گیج و خسته بودم.
لبخند گرمی زد و گفت: عزیزم آرام باش. مگر چه خبر است؟ هر کس نداند گمان می کند عاشق شده ای. از شوخی او بچه ها خندیدند و من باز مات نگاهش کردم.
- اسمت چیست عزیزکم؟
از اینکه آنقدر مهربان با من حرف می زد احساس امنیت کرده و گفتم: عسل نیایش.
- مثل اسمت هستی... عسلم دیگر به درس گوش بده.
لبخند گرمی لبم را پوشاند، از اینکه مرا عسلم صدا زده بود احساس عجیبی داشتم، گاهی وقت ها مادر همین گونه صدایم می زد به راستی چشمانش عجب شباهتی با چشمان زیبای مادر داشت!
او دبیر ادبیات بود و آن روز حرف، حرف حافظ بود و بس… و من از حافظ همین قدر می دانستم که با آن فالی بگیرم و عقده ی دلم را با ابیاتش خالی کنم…
سر انجام زنگ خورد و بچه ها بیرون رفتند ، تمایلی به رفتن نداشتم. دختری با موهای کوتاه کنارم نشست و گفت: نمی روی بیرون؟
- نه...
نیمی از کیک اش را به من داد و گفت: چرا گریه می کنی؟ مگر بچه ای تو!
لبخندی زده و گفتم: مگر فقط بچه ها گریه می کنند؟ می دانی من برادری دارم که یکساله است و اصلا هم گریه نمی کند.
- خوب برای اینکه تو را دیده که بعد از گریه کردن چه شکلی می شوی …
آینه ی کوچکی به دستم داد و من از دیدن چشمان سرخ و ورم کرده ام شگفت زده شدم.
گمان کردم آن دختر مو کوتاه می تواند دوست خوبی برایم باشد ، اسمش را پرسیدم.
- من فاخته محبی هستم…
لبخندی زده و به همین سادگی توانستم با کسی دوست بشوم. ساعت بعد کنار من نشست و بی توجه به حرف های دبیر ریاضی برایم روی کاغذ یادداشت می نوشت.
- عسل تا حالا عاشق شدی؟
به معلم خیره شدم که داشت توضیحی کوتاه درباره کتاب درسی امسال می گفت و توجهی به ردیف آخر نداشت.
نوشتم : نه، نشدم.
- همان بهتر که نشدی.
لبخندی بر لبم نشست و زیر لب گفتم: مگر تو شدی؟
شکلکی برایم کشید که گونه هایش قرمز شده بود.
سرم را بلند کرده و مستقیم در چشمانش خیره شدم. این دختر دیگر که بود!
دوباره با مدادش نوشت: عاشق دبیر شیمی.
زیر لب گفتم: دبیر شیمی؟
با تک سرفه ی معلم دیگر چیزی ننوشتیم، اما از این که دختری در سن و سال من بتواند عاشق بشود و بداند عشق چیست، شگفت زده شده بودم. آن هم عاشق چه کسی؟ یک معلم.
وقتی به خانه برمی گشتم در تمام طول راه به خود می گفتم آیا این فاخته دوست خوبی برای من است یا نه؟ نظر پدر را خیلی خوب می دانستم، اما چرا باید او می فهمید من دوستی پیدا کرده ام؟ مگر پدر می توانست خودش دوست و هم صحبت من باشد!
در انتهای کوچه دوباره دیدمش… این بار تلاش کردم به آرامی قدم بردارم تا بتوانم اشتباه صبحم را جبران کنم. بدون این که به او نگاهی بیندازم از کنارش گذشته و وارد خانه شدم.
پدر به سویم آمد و گفت: بیا فواد را بگیر و آن را هم چون شیء بی ارزشی به آغوشم سپرد و در حالیکه برای خودش چایی می ریخت، گفت: مدرسه چطور بود؟
- مثل همیشه بد.
- خوب با بچه ها که دوست بشوی دیگر دلت نمی خواهد به خانه بر گردی، راستی با کسی هم دوست شدی؟
به یاد فاخته افتادم، اما چیزی به پدر نگفتم، اصلا تصمیم داشتم دیگر هیچ حرفی به پدر نزنم، چه فایده ای داشت وقتی که او مرا نمی فهمید؟
پدر صدایم کرد، برای خوردن قهوه نرفتم، سر میز ناهار هم حاضر نشدم، او به سویم آمد و گفت: مگر صدایت نمی زنم؟
- نمی خورم.
- دیشب هم شام نخوردی.
- دیگر نمی خواهم غذا بخورم.
- که چه بشود؟
- که مریض بشوم و مادر به دیدنم بیاید.
پدر زیر لب گفت: حتی اگر بمیری باز هم او نمی آید... گمان می کرد حرفش را نشنیدم چرا که با صدای بلند گفت: نخور تا مادرت بیاید ببیند چه دختر لجبازی برایم گذاشته.
دوباره بغضم شکست، این بار از بی مهری مادر… بله حق با پدرم بود دیگر ما برای مادر مرده بودیم.
گرسنگی هنگام شام مرا به سوی میز کشاند و با اینکه از غذاهای سرد بیزار بودم شروع به خوردن ماهی کردم. پدر لبخندی از رضایت زد و گفت: این طور که نمی شود از فردا باید برای آوردن پرستار اقدام کنم، می ترسم دو روز دیگر در خانه بمانم و دیوانه بشوم.
- چرا دیوانه بشوی؟
آه سردی کشید و گفت: هر جا می روم مادرت را می بینم. آن مادر بی وفا… نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد و گفتم: پرستار بگیری، دیگر نمی آیی؟
- شب ها برای خواب، خوب دیگر خیالم ازشما راحت می شود.
لبخند تلخی زده و در دل گفتم: برو… تو هم به دنبال زندگی ات برو…. کاش من و فواد می مردیم تا آن پرستار هم به دنبال زندگی اش برود.
فواد را در آغوشم گرفتم… طفلک هیچ وزنی نداشت. با آن صورت زیبایش هرروز مرا شیفته تر از پیش می کرد. من و او هر دو شبیه مادر بودیم اما فواد سبزه رو تر از من بود و همین بر جذابیتش می افزود... اما افسوس که هیچ کس جز من این پسر
جذاب را دوست نداشت. انگشتانم را در مشت خود گرفت و ناله ای از درد کرد. دکتر گفته بود سن او برای جراحی خیلی کم است و دوام نمی آورد اما به راستی این گونه دوام می آورد؟
برایش نوار کودکانه ای گذاشتم و او لبخند گرمی بر لب آورد. هرگز گریه نمی کند چرا که می داند چقدر دوستش دارم و چقدر از درد کشیدنش عذاب می کشم، این کودک یکساله چقدر خوب می فهمید که برای پدر و مادرش موجود عزیزی نیست و
حق ندارد شکایتی از درد بکند که همین گونه هم دوستش نداشتند… اما من با تمام سلول های بدنم می خواهمش…هر دو با هم به نوار گوش دادیم و او در آغوشم به خواب رفت، گویی از صبح تا کنون بی قرار من بوده و حالا با آرامشی شگفت در آغوشم فرو رفت.
امروز صبح دوباره پدر بیدارم کرد و من با دنیایی از غم فواد را به او سپرده و رفتم، ناگهان متوجه شدم که دو چشم به من خیره شده است، خیلی دلم می خواست کمی به صورتش خیره بشوم اما نتوانستم و به سرعت از کنارش گذشتم. چرا آمده بود؟
تا زمانی که کلاس تشکیل بشود و فاخته را ببینم در این فکر به سر می بردم. اما او رشته ی افکارم را از هم گسست و گفت: امروز گریه نمی کنی؟
- نه...ولی هنوز غمگینم.
- اما من اصلا غمگین نیستم ، می دانی این ساعت چه درسی داریم؟
- نه هنوز برنامه ی درسی ام را نگرفته ام.
- خوب حدس بزن!
از لبخند گرمی که بر لب داشت و گونه های سرخش، زیر لب گفتم: شیمی؟
- آه... بله.
- چرا دوستش داری؟ اصلا مگر می شود یک معلم را دوست داشت.... یعنی که عاشقش شد؟
- چرا نمی شود؟ باید آقای یگانه را ببینی اما قسم بخور که عاشق اش نمی شوی...
از تصورات کودکانه ی او به خنده افتادم. من عاشق مردی هم سن و سال پدر بشوم!
به نظرم مضحک بود. با این وجود بدم نمی آمد که او را ببینم. سر انجام در باز شد و مردی جوان وارد شد ، بر خلاف انتظارم شباهتی به پدر نداشت. خیلی جدی و مصصم سال جدید را تبریک گفت و روی صندلی نشست، وقتی حضور و غیاب می کرد نگاهی سنگین به بچه ها می انداخت و فاخته لحظه شماری می کرد که اسم او را صدا بزند.
-فاخته محبی
دستش را که به شدت می لرزید بالا برد و من بی قراری را در وجودش دیدم ، اما آقای یگانه با بی اعتنایی اسم نفر بعد را خواند. نگاهم در نگاه فاخته گره خورد، چقدر دلش می خواست یکبار دیگر اسمش را بخواند.... روی تابلو چند فرمول نوشت و گفت: این فرمول ها را همراه با جدول صفحه اول کتاب حفظ کنید....
تمام حواس فاخته به حرف های او بود، یقین داشتم درس را به خوبی می فهمد اما همان لحظه آقای یگانه بر گشت و با انگشت به او اشاره کرد و گفت: شما... اسمت چه بود؟
- من آقا؟
- بله، شما بیا پای تابلو.
وقتی به سوی تابلو می رفت به وضوح پاهایش می لرزید. می دانستم چه حالی دارد.
آقای یگانه مسئله ای را عنوان کرد و گفت: با توجه به فرمول جواب بده.
بر خلاف انتظارم هیچی بلد نبود شاید هم غافلگیر شده بود...
آنقدر احمقانه جواب مسئله را نوشت که آقای یگانه به تمسخر سرش را تکان داد و گفت: برو بنشین... برایت یک منفی می گذارم تا بدانی سر کلاس باید حواست جمع باشد، نه اینکه فقط جسمت را بگذاری و بروی.
با سر افکندگی برگشت و کنارم نشست. دستانش را در دست گرفتم... یخ زده بودند. دیگر هیچ کس شهامت نکرد حتی لحظه ای از درس غفلت کند و همه با همه ی وجود به حرف های اوگوش سپردند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد