دانلود آهنگ , SMS , عکس توپ , نرم افزار , فیلم داغ , موبایل 2013 , دانلود عکس و اس ام اس

آهنگ های جدید و نایاب و موزیک ویدئو های جدید در نایس اس ام اس دانلود فیلم های داغ

دانلود آهنگ , SMS , عکس توپ , نرم افزار , فیلم داغ , موبایل 2013 , دانلود عکس و اس ام اس

آهنگ های جدید و نایاب و موزیک ویدئو های جدید در نایس اس ام اس دانلود فیلم های داغ

۳ داستان خواندنی و آموزنده | داستان های با حال و آموختنی ۱۳۹۰

۳ داستان خواندنی و آموزنده | داستان های با حال و آموختنی ۱۳۹۰ 

Www.Nice-sms.iR 

 

 

 

“یه مشت نمک” 


روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .
استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”
شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش ”
پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .
رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاداینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : ” کاملا معمولی بود . ”
پیرهندو گفت : ” رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب .” 

  

اس ام اس تازه داری ؟ بفرست ۰۹۳۹۷۲۲۰۴۰۰ 

●.●●..●● بقیه در ادامه ی مطلب ●.●●..●●

نظر یادتون نره دوستان گلم

ادامه مطلب ...

داستان بسیار زیبای “گل سرخ” (حتما بخوانید)

  داستان بسیار زیبای “گل سرخ” (حتما بخوانید) 

www.Nice-Sms.iR

 

 

 

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد . به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت . 

 

 

●.●●..●● بقیه ی داستان در ادامه ی مطلب ●.●●..●●

نظر یادتون نره دوستان گلم 

ادامه مطلب ...

انشاء یک کودک (طنز) ۱۳۹۰

 انشاء یک کودک (طنز) ۱۳۹۰

  www.Nice-Sms.iR  

 

 

 

نام : کمال  

کلاس :دوم دبستان  

موزو انشا : عزدواج! 

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید

بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.

تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش

به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید

زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند.

مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.
 

 

●.●●..●● بقیه در ادامه ی مطلب ●.●●..●●

نظر یادتون نره دوستان گلم

ادامه مطلب ...

داستان آموزنده “زندگی خود را تغییر دهید”

داستان آموزنده “زندگی خود را تغییر دهید” 

www.Nice-Sms.iR 

 

 

 

 وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس
از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک
تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده
است؛اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال
دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن
بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری
مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید.هاروی
مک کی می گوید: روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاکسی
ایستاده بودم که ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از
اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت:

«لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و
گفت: «لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.» بر روی کارت
نوشته شده بود: در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و
در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.من چنان شگفت زده شدم که گفتم
نکند هواپیما به جای نیویورک در کره ای دیگر فرود آمده است. راننده در را
گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم.پس از آنکه راننده پشت فرمان
قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک
فلاسک قهوه معمولی و فلاسک دیگری از قهوه مخصوص برای کسانیکه رژیم تغذیه
دارند، هست.» گفتم: «خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده
پرسید:«در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟» و سپس
با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت: «اگر میل به مطالعه دارید
مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.» آنگاه، بار
دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت: «این فهرست ایستگاههای
رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره
بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم و
اگر تمایلی نداشته باشید می توانم سکوت کنم.در هر صورت من در خدمت شما
هستم.» از او پرسیدم:«چند سال است که به این شیوه کار می کنید؟

ادامه مطلب ...

داستان خنده دار :: دلیل قانع کننده

داستان خنده دار :: دلیل قانع کننده   

www.Nice-Sms.iR   

 

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. 

BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.


قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. پای را بر پدال گاز فشرد و سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.


مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است ...

مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.


ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.


اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."


مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی"!

افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت

داستان زیبای “نهار با خدا”

داستان زیبای “نهار با خدا” 

www.Nice-Sms.iR  

 

 

 

یک بچه ی کوچیک می خواست خدا رو ببینه.

اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره.

لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد.

کمی که رفت ,با پیرزنی روبرو شد.پیرزن توی پارک نشسته بود

و به چند تا کبوتر زل زده بود.پسر کنار او نشست و کوله پشتیش رو باز کرد.

تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی ش رو بنوشه که احساس کرد پیرزن گرسنه س.

پسرک به اون تعارف کرد.

پیرزن با تشکر زیاد , قبول کرد و لبخندی زد.

لبخند او برای پسرک آن قدر زیبا بود که هوس کرد دوباره آن را ببیند

پس دوباره تعارف کرد و دوباره پیرزن به او لبخند زد. پسرک بسیار خوشحال بود.

آنها تمام بعدازظهر را به خوردن و تبسم گذراندند , بدون گفتن حرفی.

با تاریک شدن هوا پسرک احساس خسته گی کرد , بلند شد و آماده ی رفتن شد.

چند قدم که برداشت دوباره به سوی پیرزن دوید

و او را در آغوش گرفت و پیرزن هم لبخند بسیار بزرگی زد.
 

 

●.●●..●● بقیه در ادامه ی مطلب ●.●●..●●

نظر یادتون نره دوستان گلم 

ادامه مطلب ...

نامه ی یک دختر به همسر آینده اش ( مطلب خنده دار )

نامه ی یک دختر به همسر آینده اش ( مطلب خنده دار ) 

www.Nice-Sms.iR 

 

عزیزم! 

می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم. اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!

اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!

اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو بسپارم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد!

اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای!

اگر دوست دارم ویلای اختصاصی کنار دریا داشته باشی، فقط به خاطر این است که از عشق بازی کنار دریا خوشم می آید... جلوی چشم همه هم که نمی‌شود!

اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا "به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است"؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟!

اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی!
و بالاخره...


اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است.

داستان های بامزه ( به مناسبت فرا رسیدن ایام ماه مبارک رمضان )

داستان های بامزه ( به مناسبت فرا رسیدن ایام ماه مبارک رمضان ) 

www.Nice-Sms.iR 

 

ملانصرالدین و ماه رمضان 

ملانصرالدین که تمام ماه رمضان را روزه می گرفت، از یک چیز در زحمت بود. او عادت کرده بود تا هر روزی که از این ماه می گذرد، پیش خودش حساب کند و ببیند چند روز از ماه باقی مانده است. این حساب و کتاب هر روزه ، عاقبت هم کار دست ملانصرالدین می داد و او را به وسواس و شک گرفتار می کرد. مردم می دیدند که هر روز ماه رمضان با انگشتان دست هایش مشغول حساب و کتاب است.
ملانصرالدین تصمیم گرفت چاره ای بیاندیشد تا در ماه رمصانی که از فردا شروع می شد، حساب روزها را به طور دقیق داشته باشد.
او خیلی فکر کرد و عاقبت راهی پیش پایش گشوده دید و با خودش گفت:
- هر روز که افطار می کنم، یک هسته خرما توی قندان می اندازم. هر وقت خواستم بدانم چندم ماه است، هسته های خرما را می شمارم و دیگر هیچ اشتباه و شکی برایم نمی شود.
اما دختر ملانصرالدین که از این ماجرا خبری نداشت موقع افطار چند دانه خرما می خورد و چون می دید پدرش هسته های خرما را داخل قندان می گذارد او هم همین کار را می کرد.
هنوز ماه رمضان به نیمه خودش هم نرسیده بود که قندان پر هسته شد. اتفاقا یکی از روزها که ملانصرالدین با تعدادی از دوستانش در جایی نشسته بود، حرف و سخن بر سر این که چند روز از ماه رمضان گذشته است به میان آمد. آن روز ، ملانصرالدین که بر خلاف همیشه خیلی آرام و مطمئن نشسته بود، وسط بحث پرید و گفت:
- این همه سروصدا نکنید که من حساب روزها را به طور دقیق می دانم.

دوستانش که برای اولین بار او را این همه مطمئن می دیدند ، با تعجب پرسیدند:
- چه طوری حساب روزها را نگه داشته ای؟
ملانصرالدین از جایش بلند شد و در حالی که خاک لباسش را می تکاند گفت:
- صبر کنید تا به خانه ام بروم و برگردم. آن وقت همه چیز را برایتان تعریف می کنم.
بعد با شتاب تمام، خودش را به خانه رسانید و سراغ قندان رفت . هسته های خرما را روی زمین ریخت و شروع به شمارش کرد:
.... 80 هسته خرما تو قندان بود.
ملانصرالدین بالا سرقندان و هسته های خرما نشست و با نوک انگشتان دست، وسط سرش را خاراند و با خودش گفت:
- اگر همه روزهایی را که از ماه رمضان گذشته است بگویم، دوستان حرف مرا قبول نمی کنند.... بهتر است..... بهتر است که نصف آن را تخفیف بدهم....
ملا پیش دوستانش رفت و با شادمانی گفت:
- امروز چهلم ماه رمضان است.
دوستان ملانصرالدین از شنیدن این حرف ، لحظه ای ساکت شدند و با چشمان واریده به ملا و بعد هم به یک دیگر نگاه کردند.
عاقبت یکی از آنها سکوت را شکست و در حالی که خنده می کرد، به ملا گفت:
- دوست عزیز ما ! چه طور چنین چیزی امکان دارد!؟
ملانصرالدین با خونسردی گفت:
- خیلی خوب هم امکان دارد.
یکی از دوستان ملانصرالدین پرسید:
- بگو بدانیم تو حساب دقیق این روزها را چه طور فهمیدی که چهل روز از ماه گذشته است؟
ملانصرالدین با همان خونسردی قبلی اش گفت:
- راستش را بخواهید، من نصف آن را هم به شما تخفیف داده ام، و گرنه حالا هشتاد روز از ماه رمضان گذشته است.

حکایت ها و داستان های عبرت آموز

حکایت ها و داستان های عبرت آموز  

www.Nice-Sms.iR 

 

از بزرگی دیگر روایت کنند که در معامله ای که با دیگری داشت، برای مبلغی کم، چانه زنی از حد گذرانید. او را منع کردند که این مقدار ناچیز بدین چانه زنی نمی ارزد.
گفت : چرا من مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند چگونه؟
گفت : اگر به نمک دهم ، یک روز بس باشد، اگر به حمام روم ، یک هفته ، اگر به حجامت دهم، یک ماه، اگر به جاروب دهم ، یک سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی که چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با کوتاهی از دست من برود؟!

 

************ Nice-SMS.IR ************* 

حکایت ها و داستان های عبرت آموز

در زمان مبارک حضرت رسول، کفار را می گفتند که درویشان را طعام دهید. ایشان می گفتند که درویشان بندگان خدایند، اگر خدا خواستی ، ایشان را طعام دادی. چون او نمی دهد، ما چرا بدهیم؟ چنان که در قرآن مجید آمده است « انطعم من لو یشاء الله اطعمه ان انتم الا فی ضلال مبین»
پس واجب باشد که بر هیچ آفریده رحمت نکنند و به حال هیچ مظلومی و مجرمی و محتاجی و مبتلایی و گرفتاری و مجروحی و یتیمی و عیال واری و درویشی و خدمتکاری که بر در خانه، پیر یا زمین گیر شده باشد، التفات ننمایند، بلکه برای رضای خداوند آن قدر که توانند، اذیتی بدیشان رسانند تا موجب دفع درجات و خیرات باشد، و در قیامت در « یوم لا ینفع مال و لابنون» ( روزی که نه مال دنیا به کار آید و نه فرزندان ) ، دست او را بگیرد.

 

************ Nice-SMS.IR ************* 

حکایت ها و داستان های پند دهنده

شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چطور است که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند. گفت : مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی پیش آمده است که نه از خدایشان به یاد می آید و نه از پیغمبر.

 

************ Nice-SMS.IR ************* 

حکایت ها و داستان های پند دهنده و عبرت آموز

درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود، گفت : نیست. گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک. گفت: نیست. گفت: کوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست. گفت: برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه شما را می بینم، ده خویشاوند دیگر می باید که برای تسلیت شما آیند.

حکایت ها و داستان های طنز

حکایت ها و داستان های طنز  

www.Nice-Sms.iR  

 

بزرگی را از اکابر که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید، امید زندگانی قطع کرد. جگرگوشگان خود را که طفلان خاندان کرم بودند، حاضر کرد.
گفت : ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال، زحمت های سفر و حضر کشیده ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده تا این چند دینار ذخیره کرده ام. هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه، دست خرج بدان نزنید و یقین دانید که:

زر عزیز آفریده است خدا
هر که خوارش بکرد ، خوار بشد

اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می خواهد، هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.
اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رویا خوانند، چه بسا که آن را شیطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.

 

************ Nice-SMS.IR ************* 

حکایت ها و داستان های شیرین

مهدی خلیفه در شکار از لشکر جدا ماند، شب به خانه عربی بیابانی رسید. غذایی که در خانه موجود بود و کوزه ای شراب پیش آورد. چون کاسه ای بخوردند، مهدی گفت : « من یکی از خواص مهدی ام،» کاسه دوم بخوردند، گفت: « یکی از امرای مهدی ام.» کاسه سیم بخوردند، گفت : من مهدی ام.
اعرابی کوزه را برداشت و گفت : کاسه اول خوردی ، دعوی خدمتکار کردی. دوم دعوی امارت کردی. سیم دعوی خلافت کردی، اگر کاسه ی دیگری بخوری ، بی شک دعوی خدایی کنی!
روز دیگر چون لشکر او جمع شدند، اعرابی از ترس می گریخت. مهدی فرمود که حاضرش کردند. زری چندش بداد. اعرابی گفت: اشهد انک الصادق و لو دعیت الرابعه. ( گواهی می دهم که تو راستگویی حتی اگر آن ادعای چهارم را هم داشته باشی! )

 

************ Nice-SMS.IR ************* 

داستان ها و حکایت های خنده دار
طلحک را برای کار مهمی پیش خوارزمشاه فرستادند. مدتی آنجا بماند، گویا خوارزمشاه محبت و رعایتی چنان که او می خواست، نمی کرد. روزی پیش خوارزمشاه حکایت مرغان و خاصیت هر یکی می گفتند ، طلحک گفت : هیچ مرغی از لک لک زیرکتر نیست، گفتند : از چه دانی ؟ گفت : از بهر آن که هرگز به خوارزم نمی آید.!!