دانلود آهنگ , SMS , عکس توپ , نرم افزار , فیلم داغ , موبایل 2013 , دانلود عکس و اس ام اس

آهنگ های جدید و نایاب و موزیک ویدئو های جدید در نایس اس ام اس دانلود فیلم های داغ

دانلود آهنگ , SMS , عکس توپ , نرم افزار , فیلم داغ , موبایل 2013 , دانلود عکس و اس ام اس

آهنگ های جدید و نایاب و موزیک ویدئو های جدید در نایس اس ام اس دانلود فیلم های داغ

حکایت ها و داستان های جحی

حکایت ها و داستان های جحی  

 www.Nice-Sms.iR 

 

جحی گوسفند مردم می دزدید و گوشتش صدقه می کرد. از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟ گفت : ثواب صدقه با گناه دزدی برابر است و در میانه پیه و دنبه اش اضافی باشد.

 

************ Nice-SMS.IR *************  

حکایت ها و داستان های خنده دار جحی

جحی در کودکی، چند روز شاگر خیاطی بود. روزی استادش کاسه ی عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود. جحی را گفت : درین کاسه زهر است، زنهار تا نخوری که هلاک شوی. گفت : من با آن چه کار دارم.
چون استاد برفت، جحی وصله ی جامه به صراف داد و تکه نانی اضافی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد ، وصله می طلبید، جحی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. در حالی که من غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی، گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده ام؛ باقی تو دانی.....

 

************ Nice-SMS.IR *************  

حکایت های طنز جحی

در خانه جحی را بدزدیدند. او برفت و در مسجدی برکند و به خانه می برد. گفتند: چرا در مسجد را کنده ای؟ گفت : در خانه من دزدیده اند و صاحب این در، دزد را می شناسد؛ دزد را به من سپارد و در خانه خود بازستاند.

 

************ Nice-SMS.IR *************  

حکایت ها و داستان های جوک جحی

پدر جحی ماهی بریان به خانه برد. جحی در خانه نبود. مادرش گفت : این را بخوریم پیش از آن که جحی بیاید. سفره بنهادند. جحی بیامد دست به در زد. مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان کرد و یکی کوچک در میان آورد، جحی از شکاف در دیده بود. چون بنشستند، پدرش از جحی پرسید که حکایت یونس پیغمبر را شنیده ای؟ جحی گفت : از این ماهی پرسیم تا بگوید، سر پیش ماهی برده و گوش بر دهان ماهی نهاد، گفت : این ماهی می گوید که من آن زمان کوچک بودم. اینک دو ماهی دیگر از من بزرگترند در زیر تختند. از ایشان بپرس تا بگوید.

 

************ Nice-SMS.IR *************  

حکایت ها و داستان های خنده دار و طنز جحی

جحی بر دهی رسید و گرسنه بود. از خانه ای آواز تعزیتی شنید. آنجا رفت. گفت : شکرانه بدهید تا من این مرده را زنده سازم. کسان مرده او را خدمت به جای آوردند. چون سیر شد، گفت : مر به سر این مرده برید، انجا برفت. مرده را بدید. گفت: این چه کاره بود؟ گفتند : جولاه ( ریسنده و نساج)، انگشت در دندان گرفت و گفت: آه دریغ، هر کس دیگری که بودی در حال زنده شایستی کرد اما مسکین جولاه، چون مرد، مرد.

داستان زیبای “قدرت لبخند” | New Story 2011

داستان زیبای “قدرت لبخند” | New Story 2011 

www.Nice-Sms.iR 

 

 

 

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.

او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند

و مردم از او کناره گیری می کردند.

قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر

اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد

که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند

او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت

و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.


سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد. 

 

●.●●..●● بقیه ی در ادامه ی مطلب ●.●●..●●

نظر یادتون نره دوستان گلم 

ادامه مطلب ...

داستان آموزنده “معنای آرامش” جدیدترین داستان های جهان

داستان آموزنده “معنای آرامش” جدیدترین داستان های جهان 

www.Nice-Sms.iR 

 

پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند

به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ،

رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ،

رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.


اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.

در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ،

در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ،

پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ،

که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :

” آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است.”
 

 

برچسب ها : behtarin dastane ha dastanahaye 90 dastane amozande dastane farvardin mah 90 dastane jadid dastane jaleb dastane kotah dastane kotahe jadid dastane pand amooz dastanhaye besiar ziba jadidtarin dastanahaye 90 radsms.com آخرین داستان های 90 بهترین داستان های جدید بهترین داستان های خرداد ماه بهترین سایت داستان بهترین و جدیدترین داستان ها جدیدترین داستان های 90 جدیدترین داستان های خرداد ماه 90 خرداد 90 خرداد ماه 90 داستان 90 داستان آموزنده "معنای آرامش" داستان آموزنده "چنگیز خان مغول و شاهین" داستان بسیار زیبا داستان بیل گیتس داستان خرداد ماه 90 داستان های 90 داستان های آموزنده جدید داستان های آموزنده خرداد ماه 90 داستان های بسیار زیبا داستان های خرداد ماه 90 داستان های زیبای خرداد ماه 90 داستان های زیبای خواندنی داستان های پند آموز خرداد ماه 90 داستان های کوتاه جدید داستان های کوتاه خرداد ماه 90 داستان کوتاه "کلاس درس ابوریحان" داستان کوتاه اول خرداد ماه 90 داستان کوتاه جالب داستان کوتاه جدید داستان کوتاه خرداد ماه 90 داستان کوتاه خواندنی داستانک آموزنده داستانک آموزنده خرداد ماه 90 داستانک جالب داستانک جدید داستانک خرداد ماه 90 داستانک خیلی جدید داستانک زیبا داستنک خرداد ماه 90 راد اس ام اس سایت تخصصی داستان کوتاه سایت داستان سری جدید داستان های آموزنده مجموعه داستان های بسیار زیبا مجموعه کامل داستان های خرداد ماه90 وبلاگ داستان

داستان آموزنده “چنگیز خان مغول و شاهین”

داستان آموزنده “چنگیز خان مغول و شاهین” 

www.Nice-Sms.iR 

 

 

 

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.

همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را

روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،

چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.

چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف

روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.

گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،

تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را

که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،

اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،

شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
 

●.●●..●● بقیه ی در ادامه ی مطلب ●.●●..●●

نظر یادتون نره دوستان گلم 

ادامه مطلب ...

داستان آموزنده “ گروه ۹۹ ″ | داستان توپ و با حال ، داستانک زیبا

داستان آموزنده “ گروه ۹۹ ″ | داستان توپ و با حال ، داستانک زیبا 

www.Nice-Sms.iR 

 

 

 

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست .

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .

پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه ۹۹ نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .

پادشاه با تعجب پرسید : گروه ۹۹ چیست ؟


نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه ۹۹ چیست ، باید چند کار انجام دهید : یک کیسه با ۹۹ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهید فهمید که گروه ۹۹ چیست .

پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ۹۹ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .

آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید . با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و د آنها را شمرد . ۹۹ سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا ۹۹ سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها ۹۹ سکه است و ۱۰۰ سکه نیست . فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد . 

 

 

فروش محصولات لوکس ایران و جهان 

  معجزه ای در افزایش قد   ملودی   دفتر خاطرات قفل دار  ساعت بدون عقربه  

 تقویت امواج مغز + کتاب خواب   سفید کننده زیر بغل   CHANEL ساعت   عینک 3 بعدی 

 نیم ست گل رز   تست حافظه   جاکفشی جادویی   تی شرت عشق   

 لاغری در 10 دقیقه   عینک Ray.Ban (فرم نقره ای )   دستبند jojo   ساعت سامورایی 

 کبریت دائمی  BOSS ساعت  تیشرت ماه تولد شما  آموزش زبان انگلیسی در خواب
 

●.●●..●● بقیه ی در ادامه ی مطلب ●.●●..●●

نظر یادتون نره دوستان گلم 

ادامه مطلب ...

داستان مذهبی | امام حسن عسگری (ع) در کودکی چگونه بودند ؟

داستان مذهبی | امام حسن عسگری (ع) در کودکی چگونه بودند ؟ 

WwW.Nice-SMS.iR 

  

 

امام حسن عسگری (ع) در کودکی

روزی بهلول از کوچه ای می گذشت. کودکانی را دید که مشغول بازی هستند؛ ولی یکی از آنها ایستاده است و بازی نمی کند.
بهلول به او گفت:
- می خواهی وسیله بازی برای تو بیاورم ، تا تو با کودکان دیگر به بازی بپردازی؟
کودک پاسخ داد:
- خداوند ما را برای بازی کردن نیافریده است!
بهلول پرسید:
- پس ما را برای چه هدفی آفریده شده ایم؟
کودک گفت:
- برای عبادت پروردگار چنانچه خدا در قرآن می فرماید:
" افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لا ترجعون "یعنی آیا پنداشتید که شما را بیهوده آفریدیم و به سوی ما بازنمی گردید؟!
بهلول گفت:
- شما هنوز کوچک هستید و به سن بلوغ نرسیده اید.
کودک با کلامی دلنشین پاسخ داد:
- مادرم را دیدم که می خواست آتش روشن کند. او هیزمهای کوچک را در اجاق گذاشت و آتش زد، سپس هیزم های بزرگ را روی آنها گذاشت تا آتش بگیرند!
بهلول از بسیاری دانایی کودک در حیرت بود، پرسید:
- نام تو چیست؟
و پاسخ شنید:
- حسن عسگری (ع)

داستان کوتاه “کلاس درس ابوریحان” | داستان های توپ و با حال ۹۰

داستان کوتاه “کلاس درس ابوریحان” | داستان های توپ و با حال ۹۰ 

http://Nice-sms.blogsky.com/  

 

 

 

روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که

خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد …

شاگردان با خشم به او می نگریستند

و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است .

آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت …

فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده

تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند

و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود …

یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود

در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید:

چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید

و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟!
 

 

●.●●..●● بقیه در ادامه ی مطلب ●.●●..●● 

نظر یادتون نره دوستان گلم

ادامه مطلب ...

داستان آموزنده “مورچه و عسل” | Informative story "The Ant and

داستان آموزنده “مورچه و عسل” | Informative story "The Ant and Honey

http://Nice-sms.blogsky.com/ 

 

 

 

مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت

و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد

ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد

از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:

ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود

و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم.

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:

مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد!

مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!

بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.

مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.

بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.

مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!
بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار،

من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود

و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی…

مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،

اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن.

من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید!

بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند

ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.

مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن.

من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:

یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.
 

 

●.●●..●● بقیه در ادامه ی مطلب ●.●●..●● 

نظر یادتون نره دوستان گلم

ادامه مطلب ...

پنج داستان جالب و خواندنی | با حال و توپ HOt 5 New Story For You

پنج داستان جالب و خواندنی | با حال و توپ HOt 5 New Story For You 

http://Nice-sms.blogsky.com/ 

 

 

 

مصاحبه شغلی 

در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر پرسید:

« برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»

مهندس گفت: «حدود ۷۵۰۰۰ دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»

مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره ۵ هفته تعطیلی، ۱۴ روز

تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟»

مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می‌کنید؟ »

مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی ! » 


 

●.●●..●● بقیه در ادامه ی مطلب ●.●●..●●

ادامه مطلب ...

داستانک خنده دار معلم و دانش آموز | داستان های خنده دار جدید

داستانک خنده دار معلم و دانش آموز | داستان های خنده دار جدید 

http://Nice-sms.blogsky.com/  

 

 

 

خانم معلم ریاضی از بچه ها سر کلاس می پرسه شش تا گنجشک روی سیم نشستن،اگر به یکی شون تیر بزنیم چند تا می مونن؟
حسن دست بالا میکنه میگه هیچی ، چون همشون می پرن!!
خانم معلم میگه: از فکرت خوشم اومد ، ولی جواب درست پنج تاست!

حسن میپرسه: خانم، سه تا زن تو پارک دارن بستنی می خورن،
یکی بستنی رو گاز میزنه،
یکی لیس میزنه،
یکی میکنه تو دهنش در میاره
کدومشون ازدواج کرده؟

خانم معلم سرخ می شه و میگه: اونکه می کنه تو دهنش در میاره…!
حسن میگه: خانم ، از فکرتون خوشم اومد، ولی جواب درست اونی که حلقه دستش داره!!!